سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

 مو سیخ سیخی مُرد. جلوی چشمهای خودم. دست و پا زد و جان داد و بالاخره تمام کرد. تازه روز قبلش بود که از مغازه سر کوچه سوسیس جدید خریده بودم. فروشنده با آن یکی قبلی فرق داشت. وقتی نیتم را فهمید تشویقم کرد و تخفیف داد. گفت: صدقه فقط پول دادن که نیست. سیر کردن شکم چندتا حیوان زبان بسته هم هست.

شب بعد جلوی خانه که رسیدم، سه تاشان پیدا شدند. دوتا سیاه معمولی و یکی مو سیخ سیخی. این اسم را خودمان رویش گذاشته بودیم. به خاطر پشمهایی که در خلاف جهت پشم بقیه بود. قیافه رقت انگیزی داشت حیوان و تازگی با بقیه همراه می شد و بهم اعتماد کرده بود. از ترس دعوای همسایه ها که هروقت می خواهی به حیوانی غذا بدهی عوض خوشحالی ناراحت می شوند و اخم و تخم می کنند، بهشان گفتم: همینجا باشین پیشی ها. غذا الان می رسه. سه تایی روی پاها نشستند جلوی در پارکینگ و منتظر شدند. سوسیس ها از طبقه بالا رسید. یک مشت جلویشان ریختم و با ولع مشغول خوردن شدند. موسیخ سیخی به عادت خیلی از گربه ها، تکه ای به دهان گرفت و دوید آنور تا با خاطر جمع، خوراکش را زیر ماشین پارک شده و دور از چشم آدمها بخورد. دوباره پرید اینور کوچه تا تکه ای دیگر بردارد که همان لحظه ماشین آمد. با سرعت برق از پیچ گذشت و موسیخ سیخی را به خاطر سیاهی اش ندید. تازه رفته بودم وسط کوچه که یک مشت سوسیس برایش زیر ماشین بریزم. دیدم موسیخ سیخی وسط کوچه افتاده و دست و پاهایش را تکان تکان می دهد. فکر کردم به عادت بعضی گربه ها دارد خودش را برای غذا گرفتن لوس می کند. گفتم: بیا پیشی. اون وسط نه. خطرناکه. بیا برات غذا آوردم. بهش نزدیک شدم و تازه متوجه خونی شدم که از سرش ریخته بود. خوشبختانه خیلی زجر نکشید موسیخ سیخی. فقط چند دست و پا زدن دیگر و بعد تمام. به همین سادگی.

آدم ها بیتفاوت نگاهش کردند و رد شدند و من سراسیمه بالا آمدم و جریان را تعریف کردم. بابا با خاک انداز موسیخ سیخی را جمع کرد و گوشه کوچه انداخت. شب رفتگرها جنازه اش را بردند تا حیوان زبان بسته برای همیشه از کوچه ی ما برود و هیچ ردی باقی نگذارد. البته جز یک چیز. خون خشکی که از کله کوچکش کف آسفالت کوچه باقی مانده.

حالا وقتی هر روز از کوچه رد می شوم، چشمم به جای خون خشکیده می افتد و حال بدی پیدا می کنم. یکجور احساس عذاب وجدان. اولین بار است که در قتل یک موجود زنده خودم را مقصر می دانم. اول رد خون را نگاه می کنم و بعد چشم هایم در جستجوی گربه سیاهها می چرخد. از این سر تا آن سز کوچه. هیچ کدام ولی پیدا نیستند. گربه سیاههای کوچه ی ما همه بعد از مرگ موسیخ سیخی دسته جمعی کوچ کرده اند و رفته اند. کسی چه می داند؟ شاید به محله شما آمده باشند. همان گربه ها که پوستشان مثل مخمل سیاه است و چشم های گرد و مظلومی دارند. رنگ چشمشان بین زرد و سبز است و گرسنه اند. خیلی گرسنه. شما آنها را ندیده اید؟


نوشته شده در چهارشنبه 94/11/28ساعت 11:23 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak